اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

الیناگلینا

دخترم تاج سرم

  گل مامان اين روزا  دوست داري پله هاي خونه رو خودت در بيايي بالا يه دستت از نرده مي چسبي و يه دستت را مي دي به من يا بابايي و سه تا طبقه را راحت در ميايي و تازه اصرار داري بازم بري بالا كه به زور مي بريمت خونه   عسل مامان اين روزا شيطونتر از قبل شدي و ماماني شبها كه بوس بارونت مي كنه (يه بازي مادر و دختري)غش مي كني مي خندي  و اونقدر از بازي كردن لذت مي بري كه ماماني كيف مي كنه   دختر قشنگم عاشق دايي رضايي و فقط دايي دايي مي كني و موقع اومدن دايي جون فقط دايي را مي شناسي  وبس. تلفني با هيچكس صحبت نمي كني ولي ديروز به دايي پشت تلفن مي گفتي(به زبون خو...
21 ارديبهشت 1392

نارنجي مامان

   ١٢/٠٤/٩١ دختر نازم اين پنجشنبه و جمعه عزيز و عمه ها همگي باهم رفتند سرعين به  ما هم گفتند كه باهاشون بريم ولي ما اين ريسك را نكرديم كه بريم  آخه دخملم توي ماشين خيلي اذيت مي كني و دوست نداري يه مدت طولاني تو ماشين بموني .         به خاطر همينم كه دو روزي كه تعطيل بوديم عصرها را رفتيم ائل داغي يه روز با خاله فريبا و بهنام و عزيز جون اينا كه هدفمون رفتن به سينما 5 بعدي بودكه خيلي خيلي فان بود و هيجان داشت دو تا فيلم گذاشت كه تقريبا ترسناك و مهيج بود  من كه  خيلي لذت بردم ولي بابايي كه سانس بعد از ما رفت به نظرش خيلي خنده دار   و با...
21 ارديبهشت 1392

نيمه شعبان

پنجشبه روز نيمه شعبان خاله فريبا و عمو بهنام را پاگشا دعوت كرديم .صبح پنجشنبه تو و بابايي آماده شديد و تو رفتي خونه عزيز جون(البته عزيز جون اين پيشنهاد را داده بود كه شما بريد اونجا) تا ماماني به كارهاش برسه  و بابايي هم بعد از اينكه شما را گذاشته بود خونه عزيز جون رفته بود ليستي كه ماماني نوشته بود را بخرد. تو اين فاصله من خونه را مرتب كردم و يه سري از كارهام را شروع كردم . بعد از ظهر كه يه خورده از كارهام سبك شد ساعت 3 بابايي اومد دنبالت، اما تو كه حسابي اونجا شيطوني كرده بودي و با آب بازي خودت را خيس كرده بودي عزيز برده بودت حموم  و بعد يه حموم  خستگي در كن خوابيده بودي طوري كه از سا...
21 ارديبهشت 1392

يه هفته خوب

هفته پيش چهارشنبه رفتيم خونه دوست مامان كه ني ني اش به دنيا اومده(خاله مباركه ) اسم ني ني اش سوگل ه  ، ماماني مسئول جمع كردن كادو و خريدكيك بود خلاصه بعد از ظهر كه رفتيم خونه اونا و كادوشون را داديم خيلي هم خوش گذشت .من احساس مي كردم كه اونجا مامان را اذيت كني ،اما برخلاف تصورم خيلي دختر خوبي بودي و اصلا ماماني را اذيت نكردي .   پنجشنبه هم تولد آرتين كوچولو دعوت بوديم. بعد ازظهر تو خوابيدي و مامان يه عالمه وقت داشت تا حاضر بشه .بعد كه بيدار شدي موهاي تو را درست كردم ساعت 5/5 بود كه رفتيم تولدو تا ساعت 5/9اونجا بوديم واونجا هم تو خيلي ذوق كرده بودي و با هر آهنگ يه قر مي دادي، مامان قربونت بره كه تو ت...
21 ارديبهشت 1392

واکسن 18 ماهگی

  عسل مامان، چهارشنبه مامانی مرخصی گرفت و با خاله ها رفتیم درمانگاه تا آخرین واکسنت را بزنی .(یه دونه مونده ولی شش سالگی ) من خیلی استرس داشتم که نکنه خدای نکرده مریض بشی وتب کنی چون هفته پیش مریض بودی و تازه کم کم داشتی خوب می شدی و غذا می خوردی واقعاً دیگه دوست نداشتم از این ضعیفتربشی.ولی خوشبختانه این واکسنت هم به خیر و خوشی تموم شد و اصلاً مامانی را اذیت نکردی.  فقط یه کم پای چپت درد داشت و به خاطر اون یه ذره گریه کردی ولی از پنجشنبه دردش قابل تحمل شده بود اما پا تو خم نمی کردی و می کشیدی(خیلی راه رفتنت با نمک شده بود). ما هم چون بابایی خونه نبود رفتیم خونه مادر جون اینا و ت...
21 ارديبهشت 1392

بازم مريض شدم

١٦/٠٢/٩١ دختر ناز مامان يكشنبه كه از سر كار برگشتم،ديدم بغل مامان از پشت پنجره نگاه مي كني و منتظر مني.ولي مثل هميشه كه منو مي ديدي مي خنديدي نبود.خيلي بي حال بودي .بعد اومدي بغلم و گريه كردي. فهميدم  كه مريض شدي بعد از ظهر يه بار  حالت بهم خورده بود و اشتها واسه غذا هم نداشتي. شب هم علائم مريضي ات بيشتر شد و تب كردي و فقط گريه كردي .انگار كه سرما خوردگيت و دندون در آوردنت باهم تداخل كرده بود .و يه شانسي كه آورديم اين بود كه مامان خونه بود چون غير از شير لب  به هيج چي نزدي. شب با استانمينوفن(شياف) تبت را پايين آورديم و تونستي بخوابي ولي  طول شب خيلي بيدار شدي ( معل...
21 ارديبهشت 1392

18 ماهگي الينا جون

  دختر عزيزم 18 ماهگيت مبارك. امروز دختر خوشگلم 1 و نيم ساله شد.عزيز مامان اين يه سال و نيم تغييرات خيلي زيادي كردي چه از لحاظ رفتاري چه از لحاظ ظاهري .بزرگتر شدي، خانوم شدي، قد كشيدي...    فداي تو بشم كه حرفهاي ماماني را مي فهمي يه كاري كه بهت مي گيم انجام مي دي (منظورمون را كاملاً متوجه مي شي ). همه اعضاي بدنت را مي شناسي مثلا ً وقتي مي گم الينا چشمت كو : دقيقاً انگشتت را مي گذاري روي چشمت. ولي يه كم اين روزها بي حوصله اي و خيلي بهونه گيري مي كني و منتظر يه بهونه اي كه گريه كني همه اينابه خاطر سرما خوردگيت و همون پروسه دندون در آوردنت.اما اين روزها هم تموم مي شه و دوباره مي شي همون دختر شاد خودم .  ...
21 ارديبهشت 1392

چند خبر كوتاه

١٨/٠٢/٩١ ديروز خاله فريبا به مناسبت هيجده ماهگي واست يه كيك خوشمزه زعفراني درست كرده بود.من هم كه مي دونستم خاله كيك پزيده يه نكتار زردآلو خريدم و با اون خورديم خيلي چسبيد .     عمه نرگس و صبا هم رفته بودند قم و جمكران .ما هم عصر رفتيم ديدنشون .عمه جون برات يه  تلفن موزيكال آورده بود.واسه من هم يه بسته نبات و يه جا نمازي خوشگل، و سوهان  هم به وفور اونجا خورديم. صبا يه بادكنك داشت كه توش را پر آب كرده بود خيلي از اون خوشت اومد از اين ور پرت مي كردي اونور و غش غش مي خنديدي خيلي حال مي كردي ما هم مي ترسيديم كه به جاي تيزي بخوره و اونوقته كه همه جا را خيس كنه. ولي خوشبختانه ...
21 ارديبهشت 1392