جشن خاله جون
دختر نازم فردا خاله جون واسه دیدن جهیزیه اش دعوت کرده و جشن گرفته تا بریم ببینیم( البته ما ده بار دیدیم ..) . تا روز جشن عروسی هم به امید خدا یه هفته بیشتر نمونده فقط نگرانم خاله فریبا عروسی کنه تو چه جوری می خوایی با دوریش کنار بیایی چون جدیداً که رفتی خونه خاله را دیدی حساب کار اومده دستت و وابسته تر شدی و تو نبودش خیلی بی تابی می کنی می ری تو اتاق خواب با گریه صداش می کنی :فریبا فریبا خاله خاله . این هم یه مرحله از مراحل سخته که مطمئنم دختر قوی مامان با این مساله هم خوب کنار میاد و عادت می کنه ولی خیلی دلم برات می سوزه.
بعداً نوشت:
رفتیم جشن خاله جون شکر خدا خیلی خوب بود و تو با بچه ها کلی آتیش سوزوندی اما نگذاشتی مامانی برقصه گریه می کردی که من نرقصم .اگه اینطور باشه باید عروسی خاله با بابایی بمونی...(این یه تهدیده جدی نگیر).
شیرین زبون مامانی، اين روزا که منو صدا می کنی و مامانی با تاخیر جواب میده.با جديت می گی مامان با تو ام . یا نقاشی می کنی می گی :مامان اگه گفتی این چیه.؟در ضمن بلاچه من دوست داري سر به سر آدم بگذاري و لج آدم و در بياري يعني كافيه بفهمي از يه چيز بدم اومده با خنده بدتر اون كار را انجام مي دي و غش غش مي خندي ...اي بد جنس.