اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

الیناگلینا

11و12 ارديبهشت

1392/2/18 23:04
نویسنده : فاطمه
327 بازدید
اشتراک گذاری

11 ارديبهشت

خوشگل من 11 ام شركت مامان به مناسبت روز كارگر تعطيل بود و همون روز توي پارك بانوان برنامه داشتند .صبح من زود بيدار شدم و مشغول جمع و جور كردن وسايلها شدم .تو هم به فاصله يك ساعت بعد از من بيدار شدي ،بردمت حموم و سريع دوش گرفتي و موهات را با سشوار خشك كردم و خوشگلت كردم و لباس هات را تنت كردم چون همون لباسي بود كه شب عروسي خاله پوشيده بودي به من مي گي مامان من مي رم عروسي عمو بهنام و خاله فريبا .خلاصه راه افتاديم و قرار بود خاله فريبا هم با هامون بياد رفتيم دنبال خاله جون و از اونجايي كه من مسئول خريد وسايل صبحانه بودم رفتيم خريد و با تاخير يك ساعته رسيديم پارك .تا ما برسيم مسابقه نقاشي تموم شده بود و داشتند به بچه هايي كه نقاشي كشيده بودند جايزه مي دادند كه دوست مامان ليلا جون به پسرش كاميار گرفته بود و من خيلي دلم سوخت كه كاش ما هم شركت كرده بوديم و از اون ست خوشگل مي گرفتيم.اما آخر وقت كه همه جايزه هاشون راگرفته بودند و يه سري  جايزه  اضافه مونده بود ما هم اسممون را نوشتيم به عنوان شركت كننده و يه ست خوشگل جعبه مدادرنگي گرفتيم و تو حسابي سرگرم اون جعبه شدي و خيلي خوشت اومد.ظهرساعت 12:30كه برمي گشتيم من خواستم دوستمو برسونم خونشون كه تو گريه كردي و نمي گذاشتي سوار بشه به اون بنده خدا مي گفتي تو خودت ماشين داري .اين هم جديدا ياد گرفتي نه سوار ماشين كسي مي شي و نه مي گذاري كسي سوار بشه.تهار هم عزيز جون ماكاروني درست كرده بود و رفتيم خونه عزيز

بعد از ظهر هم من يه مهموني دوستانه(به مناسبت به دنيا اومدن آرشيدا جون دختر بهاره) دعوت بودم و دوست عزيزم بهاره سپرده بود كه تو را هم حتماً با خودم ببرم اما تو خیلی خسته بودی،خوابيدي و نتونستم ببرمت و موندي خونه پيش عزيز جون .جاي تو خالي بود مخصوصاً كه همه با دختر هاشون اومده بودند و من تنها بودم .عصر با بابا جون اومدي دنبالم .ازم مي پرسي :تو چجا بودي .

شب هم من و تو عزيز جون رفتيم خونه دايي كه روز معلم را بهش تبريك بگيم .تو هم كه شامت را الكي خورده بودي اونم تو ماشين اونجا يه دل سير شام خوردي.بعد كه انرژيت زياد شده بود با امير كلي شلوغ كردي، بازي كردي و به حركات امير غش غش خنديدي.خلاصه يه روز خوب و پر بار از نظر گشت و گذار گذرونديم.

12 ارديبهشت

تولد دايي رضا بود و صبح كه رفتم يه سر به بالا بزنم ديدم آقا جون اصلا حال نداره .شب هم عزيز خاله فريبا وعمو بهنام را پا گشا دعوت كرده بود بعد از صبحانه با عزيز رفتيم واسه شب خريد كنيم .تو طبق معمول بستني و خوراكي خريدي(خيلي خوشحال بودي) و اومديم خونه .بعد از ظهر ما داشتيم مي رفتيم كيك تولد دايي جون را بگيريم كه عزيز بابا را صدا كرد و ديديم كه آقا جون بد تر شده و سرما خوردگي بي چاره رو حسابي از نا انداخته .خلاصه زياد روز خوبي نبود و بعد اينكه يه كم حال آقا جون بهتر شد ما رفتيم سريع واسه دايي كادو گرفتيم و عكسهاي آتليه را انتخاب كرديم و كيك را گرفتيم و بر گشتيم. بعد شب دكتر اومد و يه سري دارو و آمپول نوشت و كم كم آقا جون بهتر شد ولي واقعا ً روزمون خراب شد و اصلا تولد نچسبيد .در ضمن خاله فرزانه به خاطر تو كيك باب اسفنجي سفارش داده بود كه ذوق كني البته تو از همه جا بي خبر كلي به خاطر كيك خوشحال شدي با دايي همراه شدي توي فوت كردن شمع تولد و بريدنش.البته كل شمعها را قبلش تو روشن كرده بودي و تموم شده بود و فقط 4 5 تا مونده بود كه چيديم رو كيك. 

کیک باب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نرگس مامان باران قلنبه
14 اردیبهشت 92 16:09
ایشالا همیشه به گردش تولد دایی جونم مبارک ایشالا حال آقا جونم خوب میشه
نسیم-مامان آرتین
15 اردیبهشت 92 8:39
وای خوش به حالتون اما ما موفق نشدیم بیاییم آخه رفتیم یه جای دیگه اما دوست داشتم بیام راستی دایی رضا تولدت مبارک