حرفهای دخترکم 3.5 سالگي
این پست طی یک ماه تکمیل شد.
حرفهاي شيرين و با نمكت هميشه ادامه داره،اين هفته ماماني خيلي كارش زياد بود و خيلي خسته مي شدم و درد زانوم زيادتر شده بود.چند روز پيش كه بردمت دستشويي بهت گفتم:دخترم ماماني را خيلي اذيت نكن الينا خيلي پام درد مي كنه.با يه حالت دلسوزانه اي بهم جواب مي دي :مامان خدا لعنتت كنه اي شا لا زود خوب شي. خدايا مامانم و خوب كن..فكر مي كني خدا لعنتت كنه يه جور دعاست.......
ديروز هم به بابايي ميگي بي خيال.
به فرزانه جون مي گفتي اين كار نكن خيلي بي كلاسه..
به هيولا مي گي هيالو.
وقتي مي گم قربونت برم .مي گي خدا نكنه.من قربونت بشم.
عاشق بازي با تبلت هستي و ما هنوز برات نخريديم و قصد هم نداريم به اين زوديها بخريم.اما تو تبلت فرزانه را مال خودت مي دوني و اون طفلكي ها نمي تونن دستشون بگيرن مي ري از دستشون مي گيري .اما بابا باهات دعوا كرد و گفت اون تبلت تو نيست ديگه دست بهش نزن .كه بعد رفتن بابا مي گي مامان آخه من خيلي نگرانم. خيلي ناراحتم.
خوايش مي كنم ات هم دل هر سنگي را آب مي كنه چه برسه به ما.
خاله جون فریبا تو خونه به مادر جون کمک می کرد و خونه را گردگیری می کرد.بهش می گی خانم تمیز کار اینجا را هم پاک کن.