اليناي ناقلا
ديروز اميرحسين اومده بود خونه خاله اينا و كلي با همديگه شيطوني كرده بوديد من كه رسيدم اونقدر خسته بوديد كه دو تايي خواب بوديد به اين شكل كه تو و امير حسين هر كدوم يه سمت خاله فريبا بغلش كرده بوديد و خواييده بوديخيلي صحنه با نمكي بود ولي بيچاره فريبا نمي تونست تكون بخوره .
بعدش خاله جون تعريف مي كرد كه اسباب بازي هاتو به امير حسين نمي دادي و به هركدوم كه امير دست مي زد دقيقا همون موقع لازمت مي شد و ازش مي گرفتي نه كه حسوديت بياد ها نه لازمت مي شد و گرنه دختر من كه اصلاً خسيس نيست .حالا جالبش اينجاست كه موقعي كه خاله فريبا امير بغل مي كرد قهر مي كردي(قربون اون حس مالكيت و قهر كردنت) خودت را مي انداختي زمين كه تو خاله مني به هيچكس نبايد محبت كني.
ولي بعد اومدن من كه بيدار شديد فراموش كردي مي گفتم برو امير را بوس كن مي رفتي و ديگه اجازه مي دادي كه امير هم اسباب بازيهات را بازي بده نمي دونم شايد خوابي چيزي ديده بودي يا اينكه من اومده بودم ديگه برات هيچ چي مهم نبود.
٠٧/٠٤/٩١