درباره دخترم
عزیز دلم این روزها هر جا می رویم مهمونی موقع برگشتن با گریه و زاری برمی گردی خونه ،اونهم با کلی وعده وعید. چند روز پیش رفتیم خونه خاله فریبا ، موقع برگشتن خیلی گریه کردی و به زور یه بستنی که خاله فریبا داد یه کم آروم شدی .
تو ماشین اولش پشت می شینی بعد کم کم بهونه می گیری و می خواهی بیایی جلو . بهونه ات هم اینه که می خوام بیام نانا کنم.قربون اون توجیهت بشم من.
هر لحظه هر چی هوس می کنی باید باشه و گرنه نق می زنی و قبول نمیکنی که بعداً بخریم. دیشب بهم می گی:مامان من دشنمه (گشنمه) خوراکی می خوام .بعد با هم رفتیم سر کمد،دیدم ای دل غافل خوراکی تموم شده، یه کم بهت پسته دادم با یه لحنی می گی: این خوراکیییییه ؟این خوراکی نییییست..شانس آوردم که یه بیسکویت بتی بور ازته کمد پیدا کردم، اونو دیدی موضعت را عوض کردی و خوشحال شدی و خوش و خرم رفتیم با کرم کنجد خوردی.برای شامت هم با گوشت بوقلون قلقلی درست کردم خوردی و سر شار از انرژی شدی و دیگه موقع خواب نمی خوابیدی و تازه بازیت گرفته بود روی تخت دراز کشیدیم و تو اینقدر شیطونی کردی و غش غش خندیدی که نگو .بعد به من می گی : من وحیدم تو هادی و بابا هم عمه زهرا . بعد رفتی تو نقشت و منو صدا می کنی هاااادی .منم می گم بله بعد ....
اون شب عمه اینا اومدن خونمون تو داشتی باب نگاه می کردی .بعد از یه مدت عمه جون گفت :الینا یه ذره بیا با ما بازی کن ما می خواهیم بریم ها.تو جواب می دی : باب نیگا کنم زود میام.بعد حواست را پرت کردیم و شبکه را عوض کردیم. رفتی مداد رنگی آوردی ،به عمه می گی باب بکش .بنده خدا کشیده و زیاد شبیه نشده .با عصبانیت و حالت گریه می گی باب اینطوریهههههههه؟ اینطوری نیسسسسسسسسسست.
٣٠/٠٢/٩٢