عروسی لیدا جون
١١/٠٣/٩٢
عزیز دلم یازدهم عروسی لیدا بود (وسط هفته) من مجبور شدم مرخصی بگیرم .صبح که از هر روز زودتر بیدار شدی (از شانس من یه روز می خواستم راحت بخوابم) تا ظهر کاری نداشتم بعد از نهار ساعت ١ تو را خوابوندم وبا خاله فرزانه رفتیم آرایشگاه ،ساعت چهار اومدیم و لباس پوشیدیم و رفتیم عروسی .خدا را شکر خیلی خوش گذشت تو هم که گاهاً به وجد می اومدی و می رفتی وسط قر می دادی و می رقصیدی (مامان فدای ژستت بشه كه مخصوص خودته :سر سنگين با وقار و يه لبخند گوشه لب).شب هم ساعت ٢:٣٠ اومدیم خونه ديگه دنبال كاروان عروس نرفتيم چون مي خواستيم فردا صبح هم بياييم سر كار. تو هم شام زیاد نخوردی نهار هم که نخورده بودی یه کم حالت سرما خوردگی داشتی یه بار هم شب حالت بهم خورد.
امروز هم جشن پا تختی و من مرخصی ساعتی گرفتم که بیام آماده بشیم بریم اونجا. راستی ساغر و زهرا آبله مرغون گرفتن و فکر می کنم تو هم بگیری چون خیلی بهش دست می زدی و سفارش هم می کردی که چی شده چسب بزن خوب شی. من خودم هم دلم می خواهد الان که بچه ای بگیری و راحت بشی چون شنیدم هر چی کوچکتر باشی اذیتش کمتره. حالا ببینیم چطور می شه؟