خروسک یا ؟
دوشنبه ١٣/٠٣/٩٢
تولد خاله فریبا بود .در ضمن پاتختی لیدا هم بود .من ساعت ٠٣:٣٠ ساعتی گرفتم و رفتم دنبال خاله فریبا و با خاله اومدیم خونه و رفتیم جشن اونجا هم تو شیطونی و دلبری می کردی و همه را با کارهات و اداهات می خندوندی .شب هم عمو بهنام برای خاله کیک گرفته بود ولی ما نرفتیم تو بی حال بودی ساعت ١١ اینا بود که عمو بهنام و خاله جون واسمون کیک آوردند.
سه شنبه ١٤/٠٣/٩٢
من و شما قرار بود بریم خونه عمه نرگس اینا که نرگس به اکرم و عزیز اینا هم گفته بود که اونا هم بیان که ما رفتیم دنبالشون و از اونجا رفتیم خونه صبا اینا ، خیلی خوش گذشت و بعد از ظهر هم رفتیم پارک بانوان و عصر هم بابا را را برداشتیم و شام رفتیم خونه عمه زهرا.از امروز بی حالیت کم کم شروع شد.
چهارشنبه و پنجشنبه
این دو روز تعطیلات سرما خوردگیت (حالت) بدتر شد .دکتر که رفتیم گفت خروسکه .البته من خودم فکر می کنم سرما خوردگی بود که گلو و گوش ات را درگیر کرده بود و خروسک نبوده .غذا که لب نمی زدی و منم که هر چی می دادم جلوی دهنت را می گرفتی، از صبح تا شب فقط آب می خوردی.با این مریضی دو پره گوشتی هم که داشتی، ریخت خیلی لاغر شدی.خلاصه این دو روز تعطیلات زیاد خوب نبود یه کم دیروز بهتر بودی و یه ذره غذا خوردی ولی سرفه هات همچنان ادامه داره.جالبه که انگار دارو ها هم اثر ندارند چون تموم می شوند اما از بهبودی خبری نیست. نا شکری نمی کنم و باز هم خدا را شکر که خودم خونه بودم و عزیز خیلی اذیت نشد.هر چند خیلی با همدیگه دعوا می کردیم چون تو انگار عادت نداری همیشه با هم باشیم خیلی بهم حرص دادی و اذیت کردی حتی بعد از ظهر ها با عزیز می خوابیدی و منو از اتاق بیرون می کردی.بهم هم می گفتی :تو بیو سره کار.اما با این وجود تا می خواستم برم پایین و به کارهام برسم گریه می کردی که مامان کو!!!!!!!!!! احتمالا با اذیت کردن و لوس شدن می خواستی نازت را بکشم.
جمعه١٧/٠٣/٩٢
تا عصر خونه بودیم و بعد از ظهر که حالت نسبتاً بهتر شد ،رفتیم خونه خاله فریبا، دو ساعت اینا اونجا بودیم و عصرونه را خوردیم رفتیم پارک و عمو بهنام برد و یه کم تاب سواری کردی و سرسره بازی و ...با دور و کلک اومدیم خونه .تو ماشین هی می پرسی عمو بهنام و خاله کو؟.
راستی خدا بهمون رحم کرد پنجشنبه تو بغلم بودی و به خاطر مریضی هی نق می زدی و واقعاً کلافه ام کرده بودی.که گفتی بریم پایین، تو پله های خودمون من پله آخر را ندیدم و افتادنی آرنج دست راستم که تو هم تو همون دستم بودی خورد به وسط شیشه ورودی ( بزرگه) شیشه شکست و ما افتادیم .اما خدا را شکر هیچی نشد . بعداً دیدم که آستین بلوز من و شلوار تو از روی باسن پاره شد انگار که ترکش خورده ولی شکر خدا خودمون طوریمون نشده بود. به صدای ریختن شیشه همه ترسیدن عمه سیما اینا که بالا بودند با سراسیمگی اومدند بیرون بابا هم که پایین بود .خلاصه اینکه همه خدا را شکر می کردند که به خیر گذشت .عمه جون پله هامون را جارو کرد و شست(دستش درد نکنه) تا تراشه های شیشه را پاک کنه من هم ورودی خونه را جارو کشیدم ، ولی همچنان خورده شیشه پیدا می شه.تو هم ترسیدی اما زود آرومت کردیم.