برف
دختر عزیز تر از جونم دو روز پیش(پنجشنبه) به خاطر بارش سنگین برف خونه موندیم و جایی نرفتیم . اولش خیلی چسبیده بودی بهم و نمی گذاشتی کاری بکنم ولی رفته رفته عادت کردی به خونه و کم کم چسبت از من باز شدو یه کمی تنهایی و با بابایی بازی کردی و مامانی تونست به کارهای خونه برسه.بعد از ظهر کلی بازی کردی با من و بابایی بعدش هم دو ساعت خوابیدی . الان هم که یاد گرفتی شمع را فوت کنی و با یه شمع کلی سر گرم شدی تا کلا آب شد و گاز فندک هم تموم شد.قربون اون فوت رو به بالات برم که کم می موند شمع را بخوری .
ولی جمعه صبح خیلی دلتنگ شده بودی و سر نا سازگاری بر داشته بودی حول و حوش ١١ رفتیم خیابونها هم از برف و یخبندان جای حرکت نبود خلاصه سر خوران رفتیم و رسیدیم خونه عمه زهرا اینا و نهار اونجا بودیم تو هم که ذوق زده شده بودی از این طرف خونه می دویدی اونطرف خونه . شام هم خونه عزیز جون رفتیم و شب من و تو موندیم اونجا و بابایی رفت خونه.فکر کنم ادامه دندون در آوردنت چون یه کم بی تابی می کردی و شب هم چند بار بیدار شدی و گریه کردی . صبح هم از ساعت ٦ بیدار شدی و همه را بیدار کردی.مامانی هم که می خواست با سرویس بیاد شرکت کلی سر کوچه وایساد تا سرویس بعد از نیم ساعت تاخیر اومد.خلاصه مثل آدم برفی منجمد شده بودم .
٢٣/١١/٩٠