نارنجي مامان
١٢/٠٤/٩١
دختر نازم اين پنجشنبه و جمعه عزيز و عمه ها همگي باهم رفتند سرعين به ما هم گفتند كه باهاشون بريم ولي ما اين ريسك را نكرديم كه بريم آخه دخملم توي ماشين خيلي اذيت مي كني و دوست نداري يه مدت طولاني تو ماشين بموني.
به خاطر همينم كه دو روزي كه تعطيل بوديم عصرها را رفتيم ائل داغي يه روز با خاله فريبا و بهنام و عزيز جون اينا كه هدفمون رفتن به سينما 5 بعدي بودكه خيلي خيلي فان بود و هيجان داشت دو تا فيلم گذاشت كه تقريبا ترسناك و مهيج بود من كه
خيلي لذت بردم ولي بابايي كه سانس بعد از ما رفت به نظرش خيلي خنده دار و با مزه بوده نه ترسناك ها ها ها .
يه روز هم سه تايي رفتيم بام شهر اونجا هم بعد از پذيرايي از خودمون
توي محوطه قدم زديم تو هم هر چي سنگريزه پيدا مي كردي برمي داشتي و به سمت آب مي انداختي بعدش هم به خودت دست مي زدي، البته
اول از سنگ ريزه شروع كردي و كم كم سنگهاي بزرگتر برمي داشتي و پرت مي كردي قربون اون پيشرفتت بشه ماماني كه يه سنگ بزرگ ديده بودي و مي خواستي برش داري ولي زورت نمي رسيد. من و بابايي هم دوست
داشتيم بريم قايق سوار شيم ولي ترسيديم تو بترسي و نرفتيم. ولي هر دو روز هم هوا خيلي بادي بود و تو هم نگذاشتي ماماني روسري سرت ببنده
به خاطر اينم ديشب احساس كردم سرت داغه نه خيلي شديد ولي يه كم سرما خوردي وتب كردي. امروز كه زنگ زدم خونه مادر جون گفت كه از صبح
بهونه گيري مي كني و چيزي هم نخوردي ماماني هم مرخصي ساعتي مي گيره كه زود بياد پيشت.عاشقتم عزيزم.