نيمه شعبان
پنجشبه روز نيمه شعبان خاله فريبا و عمو بهنام را پاگشا دعوت كرديم .صبح پنجشنبه تو و بابايي آماده شديد و تو رفتي خونه عزيز جون(البته عزيز جون اين پيشنهاد را داده بود كه شما بريد اونجا) تا ماماني به كارهاش برسه و بابايي هم بعد از اينكه شما را گذاشته بود خونه عزيز جون رفته بود ليستي كه ماماني نوشته بود را بخرد.تو اين فاصله من خونه را مرتب كردم و يه سري از كارهام را شروع كردم.
بعد از ظهر كه يه خورده از كارهام سبك شد ساعت 3 بابايي اومد دنبالت، اما تو كه حسابي اونجا شيطوني كرده بودي و با آب بازي خودت را خيس كرده بودي عزيز برده بودت حموم و بعد يه حموم خستگي در كن خوابيده بودي طوري كه از ساعت 2 تا ساعت 6 خواب بودي و بابايي هم دست خالي برگشت خونه .اين اولين بار بود كه خونه بوديم و تو خونه نبودي و با اين كه كلاً سرگرم كار بوديم اما فقط درمورد تو حرف ميزديم كه موقعي كه نيستي چقدر جات خاليه.
از شانس خاله فريبا هم مريض شده بود به خاطر تب كل دهنش آفت زده بود .طفلي نتونست خيلي غذا بخورد اگه ميدونستم نگه مي داشتم هفته بعد.من هم كه كلي شام درستيده بودم خيلي كم خورده شد.
ماماني هم براي پاگشايي شون يه سرويس قابلمه استيل خريد. ان شا ا.. كه به سلامتي و دلخوشي توش غذا بپزند و بخورند و هر از چند گاهي از ما ياد كنند.
راستي چند تا كلمه جديد ياد گرفتي مثل عزيز،پيشي، صدرا و كفش و جمله هاي كوتاهي كه درست ادا مي كني و جمله هاي بلند و پشت سر هم كه به زبون خودت مي گي و هر كسي منظورت را نمي فهمه.يه كار ديگه هم مي كني كه مامان دلش ضعف مي ره ميايي از پشت سر دستت را مي اندازي گردن ماماني و بغلش مي كني .قربووونت برم .
١٨/٠٤/٩١