روز پدر
چهارشنبه١/٣/٩٢
عزیز دلم چهارشنبه مامانی مرخصی بود تا به کارهای عقب افــتاده اش برسه.صبح تا ساعت ٠٨:٣٠خوابیدیم و بعد کم کم بیدار شدیم .بهت صبحانه دادم بعد ازم خواستی باب نگاه کنی .منم دوست داشتم یه کم ببرمت پارک بازی کنی و تلوزیون نبینی خلاصه با هم رفتیم یه کم پیاده روی کردیم و بعد رفتیم پارک نزدیک خونه البته امکانات اون پارک خیلی کمه اما برای تو سرگرم کننده بود یه کم بازی کردی و بعد نشستیم تو بچه ها را تماشا کردی بیشتر از نگاه کردن بازی بچه ها لذت می بردی.بعد اومدیم خونه، تا عصر مامانی را خیلی اذیت کردی .واقعاً دیگه از کارهات کلافه شده بودم .فکر می کردم یه روز با هم باشیم خیلی خوشحال می شی اما دیدم بدتر باهام لج می کنی .تا اینکه شب که بابایی اومد بهش گفتم که خیلی لجبازی می کنی ،بابایی گفت آماده ات کنم یه کم برید بیرون.سوار ماشین شده بودید که بروید،تازه فهمیدی که من نمیام.به بابایی گفته بودی مامان کو ؟مامان هم بیاد که بابا زنگ در را زد و گفت که تو بدون من نمی ری .به بابا گفته بودی ماشین را خاموش کنه بعد سوییچ را گرفتی و تو داشبورد قایم کردی .من هم هول هولکی آماده شدم و تا اومدم تو ماشین دیدم داشبورد را باز کردی و سوییچ را دادی به بابا یعنی اجازه می دم که بری.قربووووووون اون دل کوچیکت برم که بدون مامان تنگه ولی بروز نمی دی.خلاصه رفتیم یه بستنی خوردی و یه کم واسه خونه خرید کردیم و گشت و گذار کردیم و اومدیم خونه.
پنجشنبه٢/٣/٩٢
قرار بود برم بیرون واسه آقا جون کادوی روز پدر بخرم.صبح ساعت ده رفتم و ظهر ساعت ١٢:٣٠ برگشتم .واسه آقا جون یه تی شرت گرفتم ،(خرید امروز به نام آقا جون و به کام تو شد عزیزم ) بعد یه کم خرید برای تو: دو دست لباس راحتی، پاپوش و جوراب و یه بسته خمیر بازی .موقع خرید فکرشو نمی کردم اینقدر عاشق خمیر بازی بشی که از خواب ناز بعد از ظهرت بگذری واقعا خوشت اومده بود .البته بابا با اون خمیر ها کلی هنر نمایی کرد و چیزای خوشگلی برات درست کرد ، دیگه توقعات رفته بود بالا از باب اسفنجی بگیر تا اختاپوس و آقای خرچنگ می خواستی درست کنیم، کوتاه بیا بچه .همه چی هم که نمی شه با خمیر درست کرد.(تازه فهمیدم چه دردسری برای خودم درست کردم ، روی جعبه را نخواندم که برای کودکان بالای سه سال مناسبه آخه بهم می گی آشپزخونه درست کن. اما به خودت که می رسه به درست کردن قلقلی اکتفا می کنی،خیلی زرنگی ههههه).شب هم رفتیم خونه عزیز اینا و با عمه هاکادوی آقا جون را دادیم، تو خیلی وقت بود که صبا را ندیده بودی و اونجا همدیگه را دیدید دو تا تونم خیلی خوشحال شدید و تا ساعت ١١:٣٠بازی کردید.
جمعه ٣/٣/٩٢
روز پدر را به همه پدرای مهربون تبریک می گم.خدا همیشه سایه پدرها را بالا سر بچه هاشون نگهداره و هیچ پدری را شرمنده بچه ها و خانواده اش نکنه،این دعا ،فکر می کنم بهترین دعا در حقشون باشه.
ازطرف الینا: بابای عزیزم روزت مبارک.امیدوارم همیشه تو همه کارهات موفق باشی و به آرزو ها و خواسته هات برسی كه يكيش عروس شدن منه.
بعد از ظهر رفتیم خونه بابا بزرگم و روز پدر را تبریک گفتیم اونجا کلی شیطونی کردی و با حرفهات و دلبری هات کلی همه را خندوندی بعد کم کم گشنت شد زن عمو عصرانه آورد یه دل سیر عصرونه خوردی من خودم به خوردن تو شاخ در آورده بودم .انگار که از صبح هیچی نخوردی اینقدر گشنه بودی قربونت برم، از بس شلوغ کاری می کنی و انرژی می سوزونی.