بدون عنوان
٠٨/٠٣/٩٢
عصر دیروز رفتیم خونه دختر داییم من از شرکت دراومدم مستقیم با ماشین اومدم شما هم با عزیز و زن دایی ها اومدید و دقیقاً با هم رسیدیم اونجا .آخه ما دو سال پیش یه برنامه دوره ای گذاشته بودیم که دو هفته یه بار دور هم جمع بشیم و یه کم خوش بگذرونیم اما وسطا کات شد و دوباره دیروز دوباره شروع شد.فریبا(دختر دایی) یه دختر ٦ ساله داره که اولش خیلی خوب با هم بازی می کردید اما یه کم که گذشت اوضاع عوض شد و رفت تو فاز لجبازی و ندادن اسباب بازی(البته تو کمی تا قسمتی حقت را می گرفتی) قبل از خوردن عصرونه دختر داییم گفت یه کم بریم بیرون و قدم بزنیم .نزدیک خونشون یه مرکز تجاری بود که طبقه همکفش چند تا بوتیک بود ، رفتیم اونجا وهمه را زیر و رو کردیم .تو را که نگو آنقدر شیطونی می کردی و زبون می ریختی که من معطل مونده بودم. اومدی به خانم فروشنده سلام می گی و می پرسی این چنده؟بعد عروسکت را نشون می دی و می گی ببین پاش اوفو شده .خانم با مهربونی می پرسه چرا؟می گی آخه افتاده زمین.راست می گفتی چون عروسک بیچاره را آنقدر انداختی زمین و مالیدی این ور و انور که خودت هم دلت براش می سوخت. بعد یه ساعتی گشتن اومدیم و عصرونه خوردیم (آش کشک) و ساعت ٩اومدیم خونه عزیز.موقع برگشتن اونقدر بازی کرده بودی و خسته شده بودی که بغل عزیز تو ماشین خوابیدی .طوری که رفتیم خونه عمه اینا خواستم به زور بیدارت کنم و بهت شام بدم با اینکه بیدار شدی و یکی دو قاشق غذا خوردی اما بازم با بی حوصلگی بغل بابایی خوابیدی تا خود صبح.
فردا هم دوست دوران دبیرستان مامان (چنور)که تو شهر سقز زندگی می کنه و اومده خونه خواهرش (زنجان) مهمونی ،نهارمهمونه ماست.خیلی وقته که از زنجان رفتند( به خاطر شغل باباش نزدیک٨ سالی زنجان بودند.)الان هم یه دختر یکساله داره .امیدوارم فردا هم شما با هم دوست بشید.