دختر نگو بلا بگو
چهارشنبه شب افطاري خودمون بود.قرار بود روز تعطيل يعني سه شنبه باشه اما مادر بزرگم ما و مامان اينا را دعوت كرد و چون مهمونهاش زياد بود و همه را دعوت كرد بود، ما مجبور شديم كنسل كنيم و علي رغم ميلم(چون تعطيل نبودم) به فردا موكول كرديم.سه شنبه ژله ام را درست كردم و خريد هام هم انجام شده بود .چهارشنبه كه 3:30 برگشتم خونه،آستينام و زدم بالا و كار كردم تا دم افطار به زور جمع و جور شد .خلاصه كه تا شب ساعت 12 در حال پذيرايي بوديم. واقعا خسته شده بودم اما خوش گذشت.تو هم كلي با صبا شلوغ كردي و خوش گذروندي.كلا چه جايي بريم چه كسي بياد خونمون تو ديگه منو نمي شناسي اصلاً سمت من نميايي.(مگه اينكه دستشويي داشته باشي كه غير از من با كسي نمي ري).
پنجشنبه روز خوبي نبود .البته همه روزهاي خدا خوبند اين خود ماييم كه يه روزمون را خوب مي سازيم و يه روزمون خوب نمي شه.به هر حال جواب كنكور خاله جون اومد و با هم نگاه كرديم ولي چيزي نبود كه انتظار داشت و واسه همين خيلي ناراحت بود و حال هممون گرفته شد .تو كلي ناراحت شدي كه خاله را ديدي و همش با نگراني مي گفتي. خاله گريه نكن ناراحت ميشم اااااااا.يا همش مي خواستي دلداري بدي و دلش را بدست بياري.اميدوارم رشته مورد علاقه اش كه مترجمي زبان است را قبول بشه.
جمعه سرمون خيلي شلوغ بود مي خواستيم عصر براي خاله فريبا عيدي و افطاري ببريم.از ساعت 9 ما كارمون را شروع كرديم و غذاهاي خوشمزه اي درست كرديم.آش ماست با تزيين خوشگل و ژله فالوده سه رنگ و قورمه سبزي و مرغ سرخ شده با سيب زميني و بادمجون و سالاد .ولي تا ساعت 6 ما سر پا بوديم .بعد بدو بدو حاضر شديم و رفتيم .خيلي خوشگل شده بودشايد از عكس هاش بگذارم.
در كل همون طور كه تو عنوان مطلب نوشتم خيلي بلاچه شدي يه زبوني مي ريزي و شلوغ مي كني كه نگو.ديشب خونه عزيز اينا افطاري بوديم كل جمع را مشغول كرده بودي به باباي صبا ميگي: بخند بعد خودت هم مي خندي اونم موذب اما به اداهاي تو مي خنديد.كلا تو خيال و رويا بازي مي كني دكتر مي شي فروشنده مي شي مريض مي شي .انواع اقسام رولها را بازي مي كني دختر بازيگرم.
خونه عزيز اينا خيلي شيطوني مي كردي بهت مي گم :الينا اينقدر شلوغ نكن آبروم رفت.برگشتي مي گي :آبروي من كو ؟كجا رفت.