عروسی خاله جون
بالاخره روز عروسی رسید به قول الینا جونم (دیری دیری) و خاله فریبا هم عروس شد و رفت خونه بخت ان شا ا.. خوشبخت بشه (قسمت همه جوونا)و قسمت یکی یه دونه من الینا گلینا بشه.و اما روز عروسی دایی رضا ما را برد خونه عمه زهرا و من شما را پیش عمه گذاشتم و رفتم آرایشگاه تا ساعت ١ آرایشگاه بودم و بعد زنگ زدم عمه جون شما را آماده کنه و با بابایی بیایید دنبال من که بریم آتلیه .بابا صبح تا ظهر کلاس بود و ساعت ١٢:٣٠ اومده بود خونه عمه دنبال تو ، که بابا زنگ زد به من و گفت که تو نمی گذاری لباس عروست را بپوشونن بعد با لباس قرمزی که شب قرار بود بپوشی اومدید دنبال مامانی و رفتیم آتلیه.خوشبختانه تو آتلیه اجازه دادی لباست را عوض کنم و یه عالمه عکسهای خوشگل انداختیم و باز هم شکر خدا همکاری کردی و تونستیم یکی دو تا عکس تکی هم ازت بگیریم.
بعد از ظهر هم تو پیش بابایی موندی و خوابیدی و ما با دایی رضا رفتیم تالار و ساعت ٥ که بیدار شده بودی بابایی تو را آورد و طبق روال نگذاشته بودی بابا لباست را بپوشونه و با بد اخلاقی اومدی تالار که من هم سریع آماده ات کردم و لباست را پوشوندم و منتظر شدیم تا خاله بیاد. شکر خدا عروسی خیلی با حال و خوبی بود و همه چی خیلی عالی و سر وقت بودو به همه خوش گذشت. یه عالمه شلوغ کردیم و رقصیدیم. تو هم گاها می رقصیدی و گاها به من گیر می دادی و بهونه گیری می کردی.اما موقع شام دیگه کلافه ام کرده بودی و خیلی اذیت می کردی با اینکه گشنه ات بود لج کرده بودی و شام نمی خوردی که عمه سیما اومد گرفت از من و تو را برد یه کم چرخوند و حواست را پرت کرد و آرومت کرد (خدا خیرش بده) و تحویل من داد و نشستی دیگه شامت را کامل نوش جان کردی و حوصله ات اومد سر جاش و شب بعد از حنا بندان عروس آوردیم خونه و خداحافظی کردیم .موقع رفتن خاله چشماش پر شد و گریه کرد و تو دیگه تو عروس گردونی بی خیال نبودی و فقط اول تا آخر گفتی:خاله گرگه کرد.. خاله چرا گریه کرد..؟
چند تا عکس هم تو ادامه مطلب می گذارم
٠٨/٠٢/٩٢
کسی ندونه می گه به به چه بچه آروم و ساکتی دیگه خبر ندارند چه شرارت و حکومتی می کردی
نمی گذاشتی کسی بیاد روی سن
حتماً اینجا هم داری فکر می کنی که:ای بابا کی می شه منم عروس بشم و اینجا بشینم.
یه خنده بانمکه الینایی.
الینا در حال بازیگوشی.