اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

الیناگلینا

الینا وحرفهاش

1392/7/3 12:34
نویسنده : فاطمه
305 بازدید
اشتراک گذاری

 

پنجشنبه 28/06/92 صبح كه بابايي رفت سر كار من يه كم خونه تكوني كردم و رولحافي و رو تختي هامون را شستم و يه مقدار كارهاي عقب افتاده انجام دادم ، دم ظهر بود كه دايي كاظم اومد خونه عزيز اينا تو هم خوشحال كه دايي اومده سر از پا نمي شناختي (نمي دونم چرا اينقدر دايي كاظم را دوست داري) اولش كه در را باز كردن و دايي را ديدي سراغ امير حسين را گرفتي كه چرا امير را نياوردي بعد كه دايي اومد كلي شيطوني مي كردي و با دايي سر گرم بودي كه من هم اومدم بالا داشتي بازي مي كردي كه يهو جيغ زدي .پات از روي بالش ليز خورد و دهنت خورد به گوشه ميز و دهنت پر ازخون شد قربونت برم خيلي گريه كردي يه گوشه لبت زخمي  شد و كل لبت باد كرد..عزيزم معلوم بود كه خيلي درد مي كنه چون صورتت را شستني دادت در مي اومد از طرفي هر بار كه بيفتي يه كم گريه مي كني بعد زود يادت مي ره اما اين سري بد جوري خورده بودي زمين.منم كلي از كارهام مونده بود بعد از ظهر كه بابايي اومد خونه خيلي كمكم كرد و گرنه خونه جمع نمي شد شب هم حنابندون فاطمه (دختر همسايه) بود تو با بابايي رفتي خونه عمه زهرا اينا واسه شام ولي من نتونستم بيام و قرار شد شب كه برگشتيد بيايي پيش مامان. جمعه هم 29/06/92 عروسي فاطمه بود.خاله جون هم با عمو بهنام نزديكاي ظهر اومدند.مادر جون واسه نهار آبگوشت درست كرده بود و واسه تو و فرزانه پلو پخته بود اما تو پلو را عقب زدي و آبگوشتت را خوردي بعد كه ديدي بابا و عمو بهنام استخون آبگوشت را مي خورند بهونه كه منم استخوان مي خوام .هر چند اگه ما مي خواستيم بديم مي گفتي :آخه من هاپو ام استخون بخورم .بعد از ظهر هم رفتيم عروسي خيلي خوش گذشت همين كه رسيديم تالار گفتي مامان بريم برقصيم .منم گفتم: باشه كه با هم رفتيم وسط و مادر و دختري رقصيديم موقع رقصيدن چشمت به ماماني مي شه منم اگه حواسم جاي ديگه باشه ناراحت مي شي. وسط رقصمون منو ول كردي و رفتي نشستي (اي رفيق نيمه راه) يه كم كه گذشت گفتي من گشنمه.اين اولين باري بود كه يادم رفته بود چيزي بردارم .يه لحظه موندم چي كار كنم رفتم يه دونه شيريني آوردم نخوردي گريه كه من خوراكي مي خوام همچين گريه مي كردي كه انگار از صبح چيزي نخوردي رفتم با خجالت يه كم واست نون گرفتم (دلم مي خواست بپرسم كه سوپ هم فروشي دارند يه پرس واست بگيرم كه اصلاً نتونستم بگم) اولش نمي خوردي اما واقعا گشنه شده بودي و راضي شدي بخوري اونم تا ته.

٠١/٠٧/٩٢

ديروز داشتي جاي مداد رنگي تو كه فلزي له مي كردي ، بهت مي گم:اليناچرا خرابش مي كني.اگه وسايلهات را خراب كني ديگه واست نمي خرم ها.بعد كلي نصيحت مادرانه كه به خيال خودم جنبه آموزشي هم داشت.با يه حالتي برگشتي مي گي: مامان كافيه ديگه کافیه.منو مي گي ديگه حرف نزدم.

اين روزا بس كه رفتيم عروسي ديگه بازيهام هم با عروسي بي ربط نيست ،يه روسري با يه گل سر مياري بهم مي گي منو عروس كن.بعد که عروس شدی کلی افاده می کنی و می رقصی و دسته گل به دست میایی می شینی.

 

يه جمله ات هم كه خيلي با نمكه: موقعي كه وارد يه جمعي كه دارند مي گن مي خندند مي شي، با اخم مي گي: اينجا چه خبره ه ه ه؟يعني شما خندیدید من از قافله عقب موندم.

دیشب هم خونه عزیز کلی حال کردی وسط پتو مسافرتی گذاشتیمت و با پتو می انداختیمت بالا و از ذوق و هیجانت نمی دونستی چیکار کنی،خیلی خوشت می اومد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان فرنيا
31 شهریور 92 13:09
واي چه جالب فرنيا هم عاشق دايي اش است
مامان فرنيا
31 شهریور 92 13:10
اخ بميرم كه افتادي دهنت زخم شد عزيزم مواظب خودت باش عزيز دلم
مامان فرنيا
31 شهریور 92 13:10
من هم مثل شما هر وقت يادم بره اينقدر ناراحت ميشم اما دقت كرديد هر وقت ما يادمون بره اينها گرسنه ميشن درحد تيم ملي
نسیم-مامان آرتین
31 شهریور 92 14:47
وای چه لحظه شیرینی رقص مادر ودختری
بهار
2 مهر 92 8:18
اگه دوست داشتین به آدرس زیر سر بزنید. طراحی اختصاصی قالب وبلاگ . www.ghalebe-weblog.blogfa.com
خاله پگاه
7 مهر 92 10:50
الینا جون خوشگل و دوست داشتنی حرفهات هم مثل خودت بانکمه
خاله پگاه
7 مهر 92 11:02
الینا جون خوشگلم خیلی رنگ زرد میاد بهت