اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

الیناگلینا

ِشعر براي مامان و بابا

مامان جون من چه مهربونه دوسش دارم خيلي زياد خودش مي دونه يه شاخه گل هديه ي ماست براي مادر اونكه به فكر بچه هاست از همه بيشتر باباي خوبم چراغ خونست دستاي گرم اون برام يه آشيونه است يه شاخه گل هديه ي ما براي بابا اونكه هميشه سايه اش روي سر ماست ٣٠/٠٣/٩٠   ...
15 ارديبهشت 1392

تولد ايليا

امروز فهميدم كه پسر گل نگار جون به دنيا اومده .اسمش هم ايليا است. من هم تولد ايليا جون را به مامان ايليا كه دوست خوبم هم هست تبريك مي گم.نگار جون قدم نو رسيده مبارك. من كه رفته بودم تهران براي اينكه دختر نازم را به دنيا بيارم(بيمارستان دي-خانم دكتر كاتب)  نگار جون بهم گفت كه بارداره ولي تازه دو ماهه بود. ٢٨/٠٣/٩٠ ...
15 ارديبهشت 1392

دست دسي

سلام  عزيزم  دیروز دختر گلم یاد گرفته بود که دست  دستی کنه و موقعی که می گفتیم "الینا دست"  به ما نگاه می کرد و دست می زد و می خندید الان دیگه خیلی چیزایی که بهش می گیم را متوجه میشه و عکس العمل نشان میده.  24/03/90 ...
15 ارديبهشت 1392

غبار هوا

  سلام دخترم . مامانی من خیلی نگران سلامتی ام نازگلم. هواي بهاريمون خيلي غبار آلوده.تو هم كه ني ني مي برم بيرون مي ترسم اين هوا رو سلامتي ات اثر بد بگذاره. 23/03/90 ...
15 ارديبهشت 1392

شهربازي

  صبح بخیر دیشب با مامان جونم رفتیم شهر بازی .مامانم توپم را هم برداشته بود کلی توپ بازی کردم وقتی مامانی میگفت الینا توپت را بنداز دستم را می بردم به سمت توپم و اونو  از بین بقیه عروسکهام بر می داشتم و مامانم کلی ذوق می کرد و می گفت آفرین دختر گلم ، آخه من فقط ٧ ماه و ٦ روزم است. ٢١/٠٣/٩٠   ...
15 ارديبهشت 1392

گل ناز مامان

  سلام اسم من الینا است. الان وارد ماه هشتم زندگیم شدم .هر روز کارهای جدید یاد میگیرم و شیرین کاریهای مختلف از خودم نشون میدم . مامان و بابام عاشق منن و کلی با من سرگرم میشن.الان تنهایی می تونم بشینم و با اسباب بازیهام بازی کنم .(البته گاهاًسقوط هم می کنم) دارم تمرین می کنم چهار دست وپا برم و شلوغ کاری کنم  ولی فعلا موفق نشدم. ١٩/٠٣/٩٠
15 ارديبهشت 1392

14 ارديبهشت92

  دختركم، عروسك خوشگلم ديروز كه از سر كار برگشتم تازه از خواب بيدار شده بودي طبق معمول ني ني شده بودي و اومدي بغلم اداي شير خوردن در مي آوردي .بعد از كلي ناز و نوازش همديگه منو بوس بارون كردي و بهم گفتي :مامان دوستت دارم . وديروز بود كه انگار بهترين كادوي روز مادر را گرفتم اونهم از دختر عزيزتر از جونم .خدايا ازت بابت اين فرشته دوست داشتني ممنونم. تصميم گرفته بودم دو تايي با هم بريم بيرون و مانتو ها را نگاه كنم و اگه پسنديدم واسه شركت يه مانتو ساده بخرم اما نشد .عوضش رفتيم فروشگاه واسه خونه و عزيز اينا كلي خريد كرديم .من بين خريد ها  يه بسته ميگو هم برداشتم و شب برات درست كردم خوردي و خوشت اومد.چيزهاي مفيد كه م...
15 ارديبهشت 1392

عروسی خاله جون

  بالاخره روز عروسی رسید به قول الینا جونم (دیری دیری) و خاله فریبا هم عروس شد و رفت خونه بخت ان شا ا.. خوشبخت بشه (قسمت همه جوونا)و قسمت یکی یه دونه من الینا گلینا بشه. و اما روز عروسی دایی رضا ما را برد خونه عمه زهرا و من شما را پیش عمه گذاشتم و رفتم آرایشگاه تا ساعت ١ آرایشگاه بودم و بعد زنگ زدم عمه جون شما را آماده کنه و با بابایی بیایید دنبال من که بریم آتلیه .بابا صبح تا ظهر کلاس بود و ساعت ١٢:٣٠ اومده بود خونه عمه دنبال تو ، که بابا زنگ زد به من و گفت که تو نمی گذاری لباس عروست را بپوشونن بعد با لباس قرمزی که شب قرار بود بپوشی اومدید دنبال مامانی و رفتیم آتلیه.خوشبختانه تو آت...
14 ارديبهشت 1392

جشن خاله جون

    دختر نازم فردا خاله جون واسه دیدن جهیزیه اش دعوت کرده و جشن گرفته تا بریم ببینیم( البته ما ده بار دیدیم ..) . تا روز جشن عروسی هم به امید خدا یه هفته بیشتر نمونده فقط نگرانم خاله فریبا عروسی کنه تو چه جوری می خوایی با دوریش کنار بیایی چون جدیداً که رفتی خونه خاله را دیدی حساب کار اومده دستت و وابسته تر شدی و تو نبودش خیلی بی تابی می کنی می ری تو اتاق خواب با گریه صداش می کنی :فریبا فریبا خاله خاله . این هم یه مرحله از مراحل سخته که مطمئنم دختر قوی مامان با این مساله هم خوب کنار میاد و عادت می کنه ولی خیلی دلم برات می سوزه.       بعداً نوشت : رفتیم...
10 ارديبهشت 1392