28 ماهگي
دختركم مهربونم عشقم 28 ماهگيت مبارك . عزيز دلم خوش زبونم اين روزها واسه مامان قصه مي گي:(يكي نبود يه هاپو بود هاپ هاپ مي كرد،استخوان مي خورد...) وقتي من برات قصه مي گم كه بخوابي آخر قصه با لحن رضايت بخش و با نمكي مي گي خوب بود. موقعي كه از يه چيزي مي ترسي با حالت نگران مي گي ترسيدم.تازه ديروزتو خيابان بغلم بودي كه يه كوچولو پام پيچ خورد برگشتي بهم مي گي مامان تيسيدي.منم گفتم آره عزيزم ترسيدم بعد تو جواب گفتي منم تيسيدم. ديروز با ماماني رفتيم بيرون، سر راه به يه بوتيك سر زدم كه اصلا نگذاشتي نگاه كنم هي دستم را مي كشيدي و مي گفتي مامان بييم.اما رفتيم يه لوازم التحريري كه بازيهاي فكري داشت اصلا اعتراض ...