اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

الیناگلینا

این روزا

اين روزاي نازگلم:                                                                                                          ...
1 تير 1392

گلایـه دكتر شریـعتی از خـدا و جـواب سهراب سپـهری

  گلایه ای از خدا، منتسب به دكتر علی شریعتی خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت...
27 خرداد 1392

23 و 24 خرداد

  پنجشنبه  بالاخره چهارشنبه امتحان بابا جون تموم شد.پنجشنبه صبح بابایی رفت سر کار و من از يه سر خونه شروع كردم به جمع و جور كردن ريخت و پاش هاي مدتي كه به خاطر امتحاناي بابايي دست نزده بودم.خلاصه بشور و بساب و جارو و گرد گيري كه بالاخره ساعت ٢ تموم شد. شب هم گفتم عزيز و خاله اينا شام بيايند خونمون بعد از ساعت ٥ هم آماده کردن شام .خودمو چشم نزنم حسابي فرفره شده بودم و تا آخر شب با اينكه خيلي كار كرده بودم اما حالم خوب بود و پام درد نمي كرد.و اما تو يه كم لوس شدي و نمي گذاشتي من تكون بخورم و وسط كارهاي من اومدي به من مي گي بيا اين كتاب ها را بخون كه به صداي گريه و بهونه گيري های تو خاله فرزانه اومد و با ه...
26 خرداد 1392

مسابقه وبلاگي

  از طرف شيدا جون مامان الينا به يه مسابقه وبلاگي دعوت شديم:                                                                                                  ...
20 خرداد 1392

خروسک یا ؟

 دوشنبه ١٣/٠٣/٩٢ تولد خاله فریبا بود .در ضمن پاتختی لیدا هم بود .من ساعت ٠٣:٣٠ ساعتی گرفتم و رفتم دنبال خاله فریبا و با خاله اومدیم خونه و رفتیم جشن اونجا هم تو شیطونی و دلبری می کردی و همه را با کارهات و اداهات می خندوندی .شب هم عمو بهنام برای خاله کیک گرفته بود ولی ما نرفتیم تو بی حال بودی ساعت ١١ اینا بود که عمو بهنام و خاله جون واسمون کیک آوردند. سه شنبه ١٤/٠٣/٩٢ من و شما قرار بود بریم خونه عمه نرگس اینا که نرگس به اکرم و عزیز اینا هم گفته بود که اونا هم بیان که ما رفتیم دنبالشون و از اونجا رفتیم خونه صبا اینا ، خیلی خوش گذشت و بعد از ظهر هم رفتیم پارک بانوان و عصر هم بابا را را برداشتیم و شام رفتیم خونه عمه ز...
19 خرداد 1392

عروسی لیدا جون

١١/٠٣/٩٢ عزیز دلم یازدهم عروسی لیدا بود (وسط هفته) من مجبور شدم مرخصی بگیرم .صبح که از هر روز زودتر بیدار شدی (از شانس من یه روز می خواستم راحت بخوابم) تا ظهر کاری نداشتم بعد از نهار ساعت ١ تو را خوابوندم وبا خاله فرزانه رفتیم آرایشگاه ،ساعت چهار اومدیم و لباس پوشیدیم و رفتیم عروسی .خدا را شکر خیلی خوش گذشت تو هم که گاهاً به وجد می اومدی و می رفتی وسط قر می دادی و می رقصیدی (مامان فدای ژستت بشه كه مخصوص خودته :سر سنگين با وقار  و يه لبخند گوشه لب).شب هم ساعت ٢:٣٠ اومدیم خونه ديگه دنبال كاروان عروس نرفتيم چون مي خواستيم فردا صبح هم بياييم سر كار. تو هم شام زیاد نخوردی نهار هم که نخورده بودی یه کم حالت سرما خوردگی داشتی ی...
13 خرداد 1392

روزهاي خوش

  پنجشنبه با کمک عزیز نهار را آماده کردیم و من خونه را تا ظهر یه کم مرتب کردم و نزدیکهای ساعت یک مهمونهامون آمدند چنور با دختر ١ ساله اش (دیانا) و بهاره با دختر ٥ ماهه اش (آرشیدا).دیانا از تو خیلی خوشش آمد اولش می خواست بوست کنه و می اومد سمتت اما تو از بچه کوچکتر از خودت زیاد خوشت نمیاد و علتش هم اینه که به چشم رقیب بهش نگاه می کنی.اصلا ً از اسباب بازیهات بهش ندادی به چنور می دادی اما به دخترش نه، می گفتی:آخه کوچولوه.می ترسیدی خرابش کنه .خلاصه به هر حال نهار را خوردیم و بعد از نهار همتون خیلی خسته بودید و یکی پس از دیگری خوابیدید.اول آرشیدا خوابید، به بهاره گفتم بگذاره روی تخت تو اما تو که دیدی نگذاشتی و خودت خوابیدی و آ...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

٠٨/٠٣/٩٢ عصر دیروز رفتیم خونه دختر داییم من از شرکت دراومدم مستقیم با ماشین اومدم شما هم با عزیز و زن دایی ها اومدید و دقیقاً با هم رسیدیم اونجا .آخه ما دو سال پیش یه برنامه دوره ای گذاشته بودیم که دو هفته یه بار دور هم جمع بشیم و یه کم خوش بگذرونیم اما وسطا کات شد و دوباره دیروز دوباره شروع شد.فریبا(دختر دایی) یه دختر ٦ ساله داره که اولش خیلی خوب با هم بازی می کردید اما یه کم که گذشت اوضاع عوض شد و رفت تو فاز لجبازی و ندادن اسباب بازی(البته تو کمی تا قسمتی حقت را می گرفتی) قبل از خوردن عصرونه دختر داییم گفت یه کم بریم بیرون و قدم بزنیم .نزدیک خونشون یه مرکز تجاری بود که طبقه همکفش چند تا بوتیک بود ، رفتیم اونجا وهمه را زیر و رو کردیم ....
8 خرداد 1392