اليناالينا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

الیناگلینا

برای اولین بار

  ٠٦/٠٣/٩٢ ديروز براي اولين بار بدون مامان رفتي مهموني.صبح كه بيدار شدي دايي رضا شما و خاله فرزانه را برده خونه خاله فريبا .البته شب قبل خاله فريبا باهامون هماهنگ كرد و اجازه ات را گرفت. خانم كوچولو ، خونه خاله صبحونه را با خاله فريبا خورديد و خاله جون حسابي زحمت كشيده و براتون ميان وعده و نهار درست  كرده و اساسي ازتون پذيرايي كرده و از همه مهمتر عروسك هايي كه واسه خودش بافته و خيلي هم دوسش داره را داده تا باهاش سرگرم بشي. بعد كلي بازي و شلوغ كاري كرده بودي و خودت را كثيف كرده بودي  كه خاله جون مجبور شده براي اولين بار ببردت حموم .من كه سر كار بودم اما از دور جوياي حالتون بودم و كلي بهتون حسودي مي كردم كه بدون من دا...
8 خرداد 1392

رفتن به دکتر

  دیروز که از سر کار اومدیم خونه،عزیز جون گفت بعد از ظهر کلاً دوباره پاهات خارش گرفته و حدس می زنیم به کاکائوی بستنی حساسیت داده چون بعد از خوردن بستنی خارشت شروع شده.من رسیدم خونه از خواب بیدار شدی و عصبانی و گریون اومدی بغلم اما کاملا حرص می خوردی و کلافه بودی.من و بابایی هم لباسهامون را عوض کردیم و تو را آماده کردیم و بردیم پیش دکتر(آقای دکتر افتخاری).از در که وارد مطب شدیم .تو گریه را شروع کردی .خلاصه هرچقدر دکتر خواست آرومت کنه تو بیشتر شدت می دادی ،به هر حال روی تخت خوابوندیم  معاینه کرد و بهت دارو تجویز کرد و گفت که یه مدت تا زمانیکه خوب شی تنقلات و بستنی و میوه های قرمز و ماهی که حساسیت زا هستند نخوری. ...
5 خرداد 1392

روز پدر

  چهارشنبه١/٣/٩٢   عزیز دلم چهارشنبه مامانی مرخصی بود تا به کارهای عقب افــتاده اش برسه.صبح تا ساعت ٠٨:٣٠خوابیدیم و بعد کم کم بیدار شدیم .بهت صبحانه دادم بعد ازم خواستی باب نگاه کنی .منم دوست داشتم یه کم ببرمت پارک بازی کنی و تلوزیون نبینی خلاصه با هم رفتیم یه کم پیاده روی کردیم و بعد رفتیم پارک نزدیک خونه البته امکانات اون پارک خیلی کمه اما برای تو سرگرم کننده بود یه کم بازی کردی و بعد نشستیم تو بچه ها را تماشا کردی بیشتر از نگاه کردن بازی بچه ها لذت می بردی.بعد اومدیم خونه، تا عصر مامانی را خیلی اذیت کردی .واقعاً دیگه از کارهات کلافه شده بودم .فکر می کردم یه روز با هم باشیم خیلی خوشحال می شی اما دی...
4 خرداد 1392

درباره دخترم

  عزیز دلم این روزها هر جا می رویم مهمونی موقع برگشتن با گریه و زاری برمی گردی خونه ،اونهم با کلی وعده وعید. چند روز پیش رفتیم خونه خاله فریبا ، موقع برگشتن خیلی گریه کردی و به زور یه بستنی که خاله فریبا داد یه کم آروم شدی . تو ماشین اولش پشت می شینی بعد کم کم بهونه می گیری و می خواهی بیایی جلو . بهونه ات هم اینه که می خوام بیام  نانا کنم.قربون اون توجیهت بشم من. هر لحظه هر چی هوس می کنی باید باشه و گرنه نق می زنی و قبول نمیکنی که بعداً بخریم. دیشب بهم می گی:مامان من دشنمه (گشنمه)  خوراکی می خوام .بعد با هم رفتیم سر کمد،دیدم ای دل غافل خوراکی تموم شده، یه کم بهت پسته دا...
31 ارديبهشت 1392

یاد من باشد

یاد من باشد از فردا صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا،  آب ، زمین مهربان باشم،  با مردم شهر و فراموش کنم،  هر چه گذشت خانه ی دل،  بتکانم ازغم و به دستمالی،  از جنس گذشت بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل مشت را باز کنم، تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم   یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش، نگردد فردا زندگی شیرین است، زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بری...
24 ارديبهشت 1392

جمعه شب

٢١/٠٢/٩٢ عزیز دلم ،جمعه شب خاله فریبا اینا را واسه شام دعوت کرده بودم که عمه ام اینا که عصر خونه عزیز جون(دیدن آقا جون) اومده بودند موندند واسه شام و اونها هم با عزیز اینا اومدند پایین .من هم که ما شا ا... دستم به کم عادت نکرده چهار نفر مهمون اضافه شد ولی غذا رسید و یه چیزی هم اضافه موند .البته مامان هم خودش سهم مهمونهاش غذا درست کرده بود ولی اگه درست نمی کرد هم غذای ما کافی بود ..در کل خیلی خوش گذشت مخصوصاً‌به تو گلم ،آخه تو عاشق مهمونی .اون شب هم با محمد رضا بازیت گرفته بود .محمد هم ما شا ا.. خیلی تپل و شیرینه و چون خیلی بچه آرومیه،تو ازش خوشت اومده بود(با کسایی که خیلی بهت گیر ندهند دوست می شی) و می رفتی بغلش می ...
22 ارديبهشت 1392

آخرین روز کاری سال 91

  عزیز دل مامان اول از همه بگم که بازم علت مریضی ات این بود که دندون در میاوردی.دندون آسیاب(سمت چپ- پایین)مونده بود که به سلامتی در اومد. دیروز که از سر کار برگشتم دندونت را نشون می دی می گی :مامان ببین.البته شب قبلش شام خوردنی حدس زدم و گفتم به عزیز که نکنه دندون در میاره که خوشگلم مریض شده که فرداش دیدم که یه سفیدی از لثه ات جوانه زده. امروز هم ٢٨ اسفند ٩١ آخرین روز کاری که اومدیم و تا ١٦ فروردین ٩٢ خونه ایم عزیزم .البته تا به حال تو این ١٢ سالی که کار کردم هیچ عیدی اینقدر تعطیلات نداشتیم.امیدوارم به همه خوش بگذره و بتونیم از این تعطیلات استفاده کنیم و لذت ببریم. امروز مامانی زود میاد خونه عزیزم آخه ...
21 ارديبهشت 1392

آخرین روزهای زمستان و سرماخوردگی الینا

  دخترک نازمن آخر سالی سرما خوردی و حالمون را حسابی گرفتی .یکی دو روز بود آبریزش داشتی و معلوم بود سرما خوردی اما دیروز بدتر شدی و نمی تونستی دستشویی کنی و گریه می کردی که می سوزه .واسه همین خاطر با بابایی بردیمت دکتر. اولش خیلی راحت بغل بابا نشسته بودی اماهمین که دکتر با اون چوب بستنی خواست گلوت را ببینه گریه کردی و خیلی ترسیدی.خلاصه گفتیم که نمی تونی جیش کنی و دکتر گفت ممکن عفونت ادرای باشه که سوزش داری و واست دارو نوشت .اما مشکل اساسی تر اینه که تو دارو هم نمی خوری واسه همین هم من گفتم که اگه معادل دارو آمپول داره بهتره چون یه باره راحت می شی .اما دکتر هم شربت برات نوشت و هم آمپول بابا هم دارو ها را گرفت قرار شد آمپولت را بزن...
21 ارديبهشت 1392